کد مطلب:12357 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:271

همراه با مهاجران به سوی حبشه
رملة، دختر ابوسفیان در این سفر همسرش عبیدالله بن جحش را كه پسر عمه پیامبر «امیمة» دختر عبدالمطلب بود همراهی می كرد. او از آزار پدرش كه رهبر و پیشرو مشركان در جنگ با اسلام بود به هراس افتاد، و لذا راه هجرت را در پیش گرفت. و پدر را در مكه گذاشت؛ پدری كه خشم و قهرش را در درون خویش پنهان ساخته بود؛ بدان سبب كه دخترش اسلام آورده بود، و دسترسی هم به او نداشت.

رملةدخترش حبیبة را در حبشه به دنیا آورد. اما این مادر نمی توانست به نوزاد خود انس بگیرد زیرا از تمام خانواده اش كه در مكه به سر می بردند و از وطنش كاملا جدا شده بود. تا آنجا كه هیچ زن مسلمانی مانند او به نگرانی و اضطراب دچار نشده بود. از جانب دیگر: عبیدالله، شوهرش از دین خود كه با آن دین به حبشه هجرت نموده بود برگشته بود و به نصرانیت یعنی دین حبشیها گرایش پیدا كرده بود، و زوجه او یعنی مادر حبیبه نزدیك بود كه از این غم و حسرت جان به جان آفرین تسلیم كند.

آیا هجرت عبیدالله و رنج و غم گرفتاریهای او به سبب آزار قومش در چه مطلبی بود؟ آنچه بیش از هرچیز برایش ارزش داشت این بود كه بر آئین پدرانش باقی بماند، و برای دفاع از مقدسات موروثی خود با اهل و قبیله اش از آن آئین حمایت كند. اما اینكه به دین قوم خود كافر شود و به دین اسلام راضی گردد تا در حبشه به دین دیگری درآید و دین بیگانگان را به جای اسلام برگزیند چنین شخصی مانند كسی است كه جامه ای رابا جامه دیگر عوض می كند. و این كار چه خواری و چه ننگ و عیبی است!!

اما گناه این دخترك یعنی «حبیبه»چیست كه به پدری مبتلا گردد كه از دین خارج و مرتد شده است. این دختر چه گناه نابخشودنی داشته است كه زندگی را در سرزمینی غریب شروع كند كه رابطه میان پدر و مادرش قطع شده، و پیوند خانواده اش از هم گسیخته، و آنان را با آئینهای مختلفی از هم جدا ساخته است: پدرش بر آئین نصرانی، و مادرش مسلمان، و جدش مشرك و دشمن اسلام؟!

مادر این دخترك با تحمل غربت همراه با دخترش از مردم كناره گیری كرد در حالی كه بنیان خانه اش در منازل مهاجران فروریخته است و راهی به جانب وطن ندارد. و



[ صفحه 99]



پدرش در آنجا با دینی كه این بانو به آن ایمان آورده است مخالفت و دشمنی می كند، و پیامبری را كه او تصدیق كرده و از او پیروی نموده است آزار می نماید. اگر این بانو به مكه بازگردد كجا را برای اقامت خواهد یافت؟ آیا در خانه پدر و مادرش و حال آنكه از وقتی كه اسلام آورده است میان او و پدرش جدایی افتاده است؟ و یا در خانه آل جحش، قبیله همسرش و حال آنكه درهای آن بسته شده و آن خانه ها از افراد و اهلش كاملا خالی گردیده است؟

از اخبار مكه به این بانو اطلاع رسید كه: عتبة و عباس بن عبدالمطلب و ابوجهل به خانه بنی جحش گذر كردند و اینان به بلندترین نقطه مكه برآمدند. عتبة به این خانه ها نظر انداخت در حالی كه درهای این خانه ها به یكدیگر می خورد. خانه ها خراب شده بود، و كسی در آنجا سكونت نداشت. پس عتبة نفسی طولانی از سینه بركشید و با عبرت از حوادث روزگار چنین گفت:



و كل دار و ان طالت سلامتها

یوما ستدركها النوباء و الحوب



هر خانه ای اگر چه امنیت و سلامتش مدتهای زیادی برقرار باشد اما روزی مصیبت و بلا به آن روی می آورد. خانه بنی جحش هم خالی از اهلش گردیده است.

ابوجهل گفت: «آیا بر او گریه نمی كنی؟» آنگاه از این سخن گریزی زد و گفت: «این نتیجه عمل برادرزاده من است كه اجتماع ما را پراكنده ساخت، و وضع ما را پریشان كرد، و روابط میان ما را از بین برد.»

«آیا رملة به مكه باز خواهد گشت؟»

نه، دیگر راهی برای آمدن «رملة» به مكه وجود ندارد در حالی كه میدان مبارزه میان پدرش با پیامبر كه رملة او را تصدیق كرده است شعله ور شده، و خانه بنی جحش در و پیكرش سخت به هم می خورد و به كلی ویران گشته است.

رملة در گوشه عزلت حزن انگیزش نشسته بود كه بانویی از جانب نجاشی همراه با نامه ای به سوی او آمد. فرستاده نجاشی به او گفت: پادشاه به تو پیغام می دهد كه: فردی را



[ صفحه 100]



وكیل خود كنی تا تو را به عقد ازدواج با پیامبر عرب درآورد. پیامبر خدا به نجاشی پادشاه پیام فرستاده است تا خطبه عقد تو را برای پیامبر بخواند. رملة، مادر حبیبة این مطلب را شنید ولی باور نكرد. وقتی كه بانوی فرستاده نجاشی مضمون نامه را كه آورده بود تكرار نمود رملة به این مژده بزرگ یقین كرد. دو دستبند نقره ای خود را از دست بیرون آورد، و به عنوان شیرینی و مژدگانی این بشارت بزرگ به او داد. سپس در پی خالد بن سعید كه بزرگ مهاجران بود فرستاد، و او را در عقد ازدواجش با پیامبر وكیل نمود. این عقد ازدواج انجام گرفت. و نجاشی به همه شاهدان و حاضران در این عقد كه از مسلمانان مهاجران بودند به عنوان مهمانی مخصوص ازدواج طعام داد. مادر حبیبة آن شب را به صبح آورد در حالی كه مادر مؤمنان شده بود.

صبح روز بعد بانوی فرستاده نجاشی هدیه های بانوان خانواده نجاشی را كه عود و عنبر و عطر بود نزد رملة مادر مؤمنان پنجاه دینار از مهر خود را به او پیشكش داد و گفت: من دیروز دو دستبند به تو تقدیم نمودم در حالی كه چیزی از مال در اختیار نداشتم. ولی امروز خداوند عزیز و جلیل عطایای فراوانی به من ارزانی فرموده است».

فرستاده نجاشی اصلا دست به دینارها نزد. آن دو دستبند را هم به او برگردانید، و گفت: پادشاه به من لطف و كرامت فراوان كرده، و به من فرمان داده است كه از شما بانوی گرامی كه همسر پیامبر عرب می باشید چیزی دریافت نكنم.

همچنین به بانوان خود نیز دستور داده است كه هر چه از انواع عطرها دارند برای شما بفرستند.

مادر مؤمنان هدیه را پذیرفت، و تشكر نمود، و تمام آن هدایا را نگهداری كرد تا زمانی كه با خودش به خانه پیامبر آورد. یعنی هنگامی كه در سال ششم هجرت حبشه را به سوی مدینه ترك نمود. پیامبر گرامی آن عطرهای خوشبو و عود حبشه را نزد رملة می دید و از آن كراهتی نداشت.



[ صفحه 101]



«قریش در انتظار برگشتن عمرو بن عاص و عبدالله بن ابی ربیعة»

قریش در طلب و جستجوی خواب سبكی بود كه قهر و غصه اش را در آن خواب و رؤیا فراموش كند، و طعم رؤیاهای خود را با برگشتن دو نماینده ای كه نزد نجاشی رفته بودند شیرین و گوارا احساس كند. آری قریش در آن خواب و رؤیا چنین تصور می كرد كه مهاجران طردشده از نزد نجاشی و سرزمین او همراه با آن دو نماینده پیروزمند به مكه مراجعت خواهند كرد، و قریش آزار و شكنجه های بسیار ناگوار را بر آنان وارد خواهد ساخت تا درس عبرتی باشد برای دیگر مسلمانان كه بدانند پس از آن امیدی برای هجرت و فرار نداشته باشند. و بدانند كه به هر جا روند قریش در پی آنان می تازد، و به آنان دست می یابد. و مثل آنان با قریش همان گونه است كه شاعر معروف، نابغه ذبیانی به نعمان بن منذر گفته است:



فانك كاللیل الذی هو مدركی

و ان خلت ان المنتأی عنك واسع



ای نعمان، تو مانند شب می باشی كه سرانجام به من دست می یابد؛ اگر چه خیال كنم زمان دور شدن از تو بسیار طولانی است.

قریش به خواب و رؤیا فرو رفت اما زیاد طولانی نگشت.

خبر مهمی در میان قبائل مكه رد وبدل شد كه آسایش خفتگان را برهم زد، و خواب را از دیدگان آنان ربود، و عقلها و اندیشه های آنان را به كلی ازهم گسیخت.

قریش زیر یك ضربه ناگهانی در بیداری خودشان به شك افتادند. به خیالشان چنین آمد كه آنچه راجع به عمر بن خطاب می شنوند از خوابهای آشفته و بی اساس، و بیهوده گوییهای وهم و خیال تجاوز نمی كند. به خودشان چنین می گفتند: آیا ممكن است عمر اسلام آورد؟ مطمئنا كسی كه این خبر را نقل كرده در آن به وهم و خیال افتاده است، همان گونه كه «ام عبدالله بن عامر» به وهم و خیال دچار شده بود؛ وقتی كه عمر بن خطاب به او گذر كرد در حالی كه او و خانواده اش به حبشه كوچ می كردند، و همسرش عامر بن ربیعة برای رفع بعضی حاجات از خانه خارج شده بود. عمر به او گفت: ای ام عبدالله این سفر محققا برای رهایی و فرار از آزارها و شكنجه هاست.



[ صفحه 102]



ام عبدالله در حالی كه بلا و آزارهایی را كه قریش بر مسلمانان وارد می ساخت ذكر می نمود جواب داد: آری، به خدا قسم كه ما از اینجا به سرزمین خدا هجرت می كنیم زیرا شما ما را بسیار اذیت و آزار كردید، و به ما خشونت و خشم نمودید. ما به حبشه هجرت می كنیم به امید اینكه خداوند راه نجاتی برای ما قرار دهد. عمر فقط یك جمله گفت، نه بیشتر: خدا شما را یاری دهد.

ام عبدالله رقت قلبی را از عمر احساس كرد كه قبلا ندیده بود. و این جریان را وقتی كه همسرش برگشت به او بازگو كرد، و در باب آنچه رفته بود به همسرش چنین گفت: ای ابوعبدالله كاش عمر را اخیرا می دیدی، و رقت و اندوهی را كه نسبت به ما داشت متوجه می شدی. همسرش در حالی كه سادگی و پاكی قلبش را بهای چندانی نداد از او پرسید: آیا در اسلام آوردن عمر طمع نموده ای؟ جواب داد: آری. عامر گفت: این شخصی را كه تو دیدی مسلمان نمی شود مگر آن زمان كه خر ابن خطاب مسلمان شود!

مشركان سخن عامر را به این و آن نقل كردند، و همگی نظرشان همان نظر عامر بن ربیعه بود. یعنی نومید بودن از مسلمان شدن عمر بن خطاب؛ به لحاظ خشونت و شدت عنادی كه نسبت به اسلام از او دیده بودند. و آنچه را كه «ام عبدالله بن عامر» از رقت قلب عمر گمان كرده بود تنها وهم و خیال بود. ولی آیا این وهم و گمان بود كه مشركان را بدان مشغول و آنان را قانع ساخت؟ در حالی كه داستان شگفت آوری از اسلام آوردن عمر بن خطاب شنیدند كه گوشهای آنان آن را بسیار ناخوش و ناگوار می داشت.

او از خانه خارج شد در حالی كه شمشیرش را حمایل كرده بود. شبانه راه خود را به سوی «صفا» در پیش گرفت. برقی درخشان در دو چشمش دیده می شد. آنجا در نزدیكی «صفا» خانه ای بود كه همه آن را می شناختند شنید كه محمد (ص) در آن خانه با گروهی از یارانش كه حدود چهل تن می باشند اجتماع می كنند تا به عبادت پروردگارشان بپردازند.

در راهش به جانب این خانه، نزدیك صفا «نعیم بن عبدالله» او را دید. پرسید: ای عمر، كجا می روی؟ گفت: نزد محمد (ص) می روم. همین كسی كه از آئین قوم خود خارج شده و وضع قریش را هم بهم ریخته است، و افكار آنان را به جهل و سفاهت نسبت داده و آئین آنان را عیب گرفته، و به خدایان آنان بد گفته است. به جانب او



[ صفحه 103]



می روم تا او را از میان بردارم.

نعیم به او گفت: ای عمر نفست تو را فریب داده است! آیا تصور می كنی با كشتن محمد (ص) قبیله عبدمناف تو را می گذارند كه بر روی این زمین راه بروی؟ آیا به اهل بیت خود برنمی گردی كه به وضع آنان رسیدگی كنی؟ عمر با اظهار شك و تردید از او پرسید: كدام اهل بیت من؟ نعیم گفت دامادت و پسر عمت سعید بن زید و همسرش فاطمه، دختر خطاب، خواهرت. به خدا سوگند كه این دو اسلام آورده اند. و بر دین محمد (ص) و پیرو او شده اند. تو باید به وضع آنان توجه كنی.

این خبر گوش عمر را سخت كوبید، و از راه «صفا» برگشت و به سوی خانه داماد و پسر عمش روان شد. در راه با خشم و تهدید پی درپی بانگ و فریاد می كرد. هنگامی كه به آن خانه نزدیك شد ایستاد، و در حالی كه آیاتی از قرآن را به آهستگی می خواندند به آن گوش می داد. پس از اندك زمانی ناگهان در باز شد، و چشمش به خواهرش افتاد خواهر فورا صحیفه ای را كه با خود داشت پنهان كرد. عمر در حالی كه نگاهش را بین خواهرش و همسر او سعید مرتبا تغییر می داد پرسید: این صداها و نیایشهایی كه شنیدم چیست؟ اطلاع یافته ام كه شما دو تن به دین محمد درآمده اید و پیرو او شده اید؟ عمر دست خود را به جانب پسر عمش سعید بن زید دراز كرد كه فاطمه برخاست و جلو او را از تعرض و تعدی به همسرش گرفت. عمر خواهر را به سختی زد. و سر او را شكست. در آن حال هر دو زن و شوهر با اراده ای قوی و پافشاری تمام گفتند: آری! ما واقعا به اسلام درآمده ایم، و به خدای خالق و رسولش ایمان آورده ایم. تو هر كاری كه به نظرت می رسد انجام بده.

در پی این جریان اعتراض و ضربه، عمر در مورد سعید سست و كوتاه آمد. گویی عمر تحت تأثیر ایمان آن دو قرار گرفته بود. و یا هنگامی كه دید بر اثر ضربه به او خون از سر و روی خواهرش می ریزد پشیمان شده بود. در حالی كه می خواست بازگردد به خواهر گفت: صحیفه ای را كه تلاوت آن را از شما شنیدم و در این دقایق اخیر آن را می خواندید به من بده تا ببینم این مطالبی را كه محمد (ص) آورده است چیست. او به خدایان خود قسم یاد كرد كه صحیفه را پس از دقت در محتوای آن به خواهر خود برمی گرداند. خواهر صحیفه ای را كه در آن سوره «طه» بود به عمر داد. عمر آن را خواند،



[ صفحه 104]



و برای اولین بار خشوع و تواضع نمود و گفت: چقدر این كلام زیبا و باارزش است. عمر بازگشت و راهش را مجددا به جانب «صفا» در پیش گرفت، و به جانب آن خانه آمد. درب خانه ای را كه مصطفی و یارانش در آن جمع بودند كوبید. مردی از میان آنان برخاست، و از شكاف در نظر انداخت. آنگاه نزد مصطفی آمد، و در حالی كه ناآرامی خود را پنهان نكرد گفت: ای رسول خدا (ص) عمر بن خطاب است كه با شمشیر حمایل آمده است. فرمود: به او اجازه بده كه وارد شود. در آن حال خودش به جانب عمر آمد، و او را به حجره آورد. و از او پرسید: ای پسر خطاب چه موجب شد كه تو به اینجا آمدی؟ عمر پاسخ داد: من نزد تو آمدم تا به خدا و رسولش و به آنچه از جانب خدا آمده است ایمان آورم. در همین حال مصطفی (ص) صدا به تكبیر بلند كرد. با آن تكبیر اهل خانه كه از یاران پیامبر بودند فهمیدند كه عمر به اسلام درآمده است. انعكاس این تكبیر و این جریان به جهت اسلام آوردن عمر در نقاط مختلف مكه نفوذ یافت، و مشركان در میان عده ای كه این خبر را تصدیق كردند، و عده دیگر كه تكذیب نمودند سرگردان ماندند. تا اینكه عمر صبحگاهان بر قریش وارد شد و در حالی كه اطراف كعبه در انجمن خود جمع شده بودند. «ابن معمر جمحی» به جلو شتافت، و فریاد برآورد: ای گروه قریش، آگاه باشید كه عمر بن خطاب به آئین صابئی در آمده و از آئین ما خارج شده است. عمر در پی اعلام او اظهار داشت كه این مرد دروغ گفت. من از دین خارج نشدم، بلكه اسلام آوردم، و شهادت دادم كه جز خدای خالق یگانه معبودی نیست، و محمد (ص) بنده و رسول اوست. همه به او اعتراض و حمله كردند. با آنكه تنها بود با آنان روبرو شد، و به اعتراض آنان اعتنا نكرد. سپس در نزدیكی خانه كعبه جایی را برگزید، و چنین گفت: ای قریش آنچه به نظرتان می رسد انجام دهید. به خدا سوگند كه اگر ما سیصد مرد بودیم كعبه را در اختیار شما و برای عبادت شما قرار می دادیم و یا شما آنان را در اختیار ما قرار می دادید.



[ صفحه 105]